کاروانی را در زمین یونان بزدند ونعمت بیقیاس ببردند . بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا وپیمبر را شفیع آوردند و فایده نبود.
چو پیروز شد دزد تیره روان ---------------- چه غم دارد از گریه کاروان
لقمان حکیم اندران کاروان بود یکی گفتش از کاروانیان ،مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود، گفت:
دریغ کلمه حکمت باشد با ایشان گفتن
بروزگار سلامت شکستگان در یاب --------------- که جبر خاطر مسکین بلا بگرداند
چو سائل از تو طلب کند چیزی --------------- بده وگر نه ستمگر بزور بستاند
این حکایت از سعدی علیه رحمه به وضع جامعه و[...] خیلی شبیه است