داستانی به نظم از پرویز خانلری خواندم که بسیار جالب ومناسب حال بود، خلاصه آنرا بخوانید:
روزی عقابی که پیری مانع از شکارهای آنچنینی و تیز چنگی هایش شده بود وعمر را در سراشیبی می دید، سراغ زاغی رفت و از او پرسید چگونه است که شما عمری بدین درازی دارید ؟ زاغ گفت: اول دلیلش کم ارتفاع پرواز کردن ماست که از پدرم شنیدم که بادی که در ارتفاعات بالا می وزد به سلامت جسم آسیب می رساند. دوم ما هرچه دم دستمان برسد می خوریم مردار،گند و.. خیلی در بند خوراک نیستیم:
زاغ را میل کند دل به نشیب --------- عمر بسیارش از آن گشته نصیب
دگر این خاصیت مردار است --------- عمر مردارخوران بسیار استزاغ عقاب را به مهمانی بر سر مردار و گندابی دعوت کرد.
عمر در اوج فلک برده به سر --------- دم زده در نفس باد سحر
اینک افتاده بر این لاشه وگند -------- باید از زاغ بیاموزد پندپشیمان شد وبا خود گفت:
گر بر اوج فلکم باید مرد -------- عمر در گند به سر نتوان برد